دل گفته ها

ساخت وبلاگ
دوشنبه 11/11/1400 (چه تاریخی) بعد از چند روز مریضی و دوری از دانشگاه، گفتم سری بزنم و کارهای عقب افتاده را سر و سامانی بدهم. ساعت 17 رسما کم آوردم و ضعف شدید گرفتم و دیگر مغزم از کار افتاد. هوا سرد بود و راه افتادم سمت خانه که ساعت شش و نیم رسیدم. یک ساعت و نیم در ترافیک با آن حال.قرار بود که نصاب قفل در ورودی بیاید. ساعت حدود هفت و نیم بود که دیدم “آ” زنگ خانه را زد و سراسیمه گفت که آقا محسن بیاید پائین کارتون دارم. شصتم خبردار شد که اتفاقی افتاده و بگی نگی اسم کلانتری به گوشم خورد. اما فکر کردم که با نصاب قفل در مشکل پیدا کرده باشد. لباس پوشیدم و با دمپایی رسیدم دم در که دیدم کنار یک موتور وسط کوچه با کسی صحبت می کند و تا من رسیدم طرف شروع کرد به فرار که با “آ” دنبالش کردیم. رفت توی خیابان و من با دمپایی و نفس بریده از بیماری به شدت می دویدم. پیچید توی کوچه پائینی که شروع کردم به داد زدن که آن دزد بیشرف رو بگیرید. بگیرید بی همه چیز دزد رو و چنان قدرتی در دویدن گرفتم که از “آ” جلو زدم و وسط کوچه تقریبا بهش رسیدیم. طرف هم که معتاد بود خواست پلتیک بزند و دور بزند ما را که یک جایی کنار دیوار گیرش انداختیم. خیلی مراقب بودم که چاقو یا سلاحی نکشد و با احتیاط به سمتش هجوم بردم. همینطور از همدستش می ترسیدم. تا بهش رسیدم نمی دانم کدام حرکت کنگ فویی جوانيها از کجا در ذهنم زنده شد یا حرکات جوجیتسویی که فرزاد هر شب رویم اجرا می کند که دستش را پیچاندم و کلاه هودیش که زیر کاپشن پوشیده بود را گرفتم و احتمالا زیر زانویش زدم و طرف خوابید زمین. زانویم را گذاشتم روی گردنش و دستم را روی بیخ گوشش و کمی فشار دادم و طرف از دست و پازدن افتاد. گفتم آرام باش بیشرف. بلندش کردیم و “آ” دست راستش و من هم دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 73 تاريخ : جمعه 22 دی 1402 ساعت: 4:05